نوشته شده در تاريخ سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

پ نه پ

*به داداشم ميگم:خيلي دوست دارم.ميگه:چيه باز پول ميخواي؟

ميگم :پ نه پ يهو عاشق ريش و سبيلت شدم.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
*دارم چايي ميخورم داغ داغ سوختم.بابام ميگه:سوختي؟
ميگم:پ نه پ رفتم مرحله بعد.
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
*زنگ زدم 118 ميگم:نيما حق دوست.ميگه:شمارشو ميخواي؟
ميگم:پ نه پ خودمو معرفي ميكنم اسم شما چيه؟
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
*به همكارم ميگم همين الان يه فيلم دانلود كردم.ميگه:از تو اينترنت؟
ميگم:پ نه پ از تو كانال كولر،اتفاقا پهناي باندشم زياده،قطعي هم نداره.
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
*عاقد سر سفره عقد؛عروس خانم وكيلم؟پ نه پ دكتري!دعوتت كرديم سطح مجلس بره بالا!
+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
*به معلممون ميگم:آقا اجازه هست بريم دستشويي؟!!!ميگه:واجبه؟پ نه پ مستحبه!!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

 به صد یلدا الهی زنده باشی / انار وسیب وانگورخورده باشی
اگریلدای دیگرمن نباشم، تو باشی وتو باشی وتو باشی
پیشاپیش یلدات مبارک
########اس ام اس شب یلدا########
مهم نیست هندونه ی شب یلدات شیرین نباشه
یا انارات ترش از آب دراد
یا کدو تنبلی که بار میذاری بیمزه بشه
یا چند تا از گردوهایی که می شکونی پوک باشه
 مهم اینه که کسی داری که یلدا رو بهت تبریک بگه
########اس ام اس شب یلدا########
لبی سرد و دلی افسرده داریم /  به سر افکار تیپا خورده داریم
 رسد پایان پاییز و از آغاز /  هزاران جوجه ی نشمرده داریم !
########اس ام اس شب یلدا########
درنای خشک مرثیه خوان نمانده است / طفلی برای زینت کبری نمانده است
باید به جای حافظ و سعدی لهوف خواند / دیگر برای ما شب یلدا نمانده است . . .
یا حسین


########اس ام اس شب یلدا########



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |
اس ام اس های واقعا زیبا و دلنشین
عشق یعنی گم شدن، پیدا شدن/عشق یعنی غرق در رویا شدن/عشق یعنی حسرت دیدار تو/عشق یعنی من شوم بیمار تو.

*******************************

چقدردراشتباهند-آنانكه به جاى ساده گرفتن زندگى آن راسرسرى می گیرن

*******************************

همبازى هایمان را تا وقتى دوست داریم ، كه خوب مى بازند!

*******************************

بهش گفتم حقیقت رو بگو تا روشن شم ؛ولى وقتى حقیقت رو گفت:
كلا خاموش شدم

*******************************



ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

داستان کوتاه قانون بازگشت، نگرشت را تغییر بده، جوان ثروتمند و پند عارف

داستان کوتاه و خواندنی نگرشت را تغییر بده

میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ….
که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید : بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته.
مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

اين يکي از داستان هاي عشقي، تلخ و شيرين است پسري به نام دارا در يکي از روستاهاي کوچک زندگي مي کرد.او18 سال داشت و بسيار زيبا بود.او قلبي رئوف و مهربان داشت.دارا در يکي از روزههاي پائيزي که که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و براي زندگي آينده خود برنامه ريزي ميکرد،چشمش به دختري رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسيار زيبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر دوي آنها ...



به هم زول زده بودند و همديگر را نگاه مي کردند وهيچ يک جرأت اول صحبت کردن را نداشت.يکي دو دقيقه اي به همين صورت ادامه داشت تا اينکه دختر به راه خود ادامه داد و رفت. مدتي گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتي در زماني که کارمي کرد ، درس مي خواند و حتي در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...يک روز وقتي دارا به همراه همکلاسيهايش به روستا برميگشت،دوستان او پيشنهاد دادند که براي چند ساعتي به


روستائي که در چند کيلومتري از روستاي آنها بود بروند وتفريحي بکنند.دارا برعکس هميشه قبول کرد. آنها به روستا رسيدند و به طرف امام زده اي که در ان روستا بود حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوري امام زاده رفت.در حال نوشيدن آب بود که صداي دختري را شنيد، به طرف صدا حرکت کرد.دختري را ديد که درحال رازو نياز بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگي او.دارا در گوشه اي در حالي که مخفي شده بود، سارا را نگاه مي کرد.وقتي سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد و دارا نيز او را تعقيب ميکرد، تا اينکه سارا به خانه اش رسيد.خانه اي کوچک و قديمي،در زد پير زني آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته اي گذشت.يک روز دارا براي زيارت امام زاده به طرف روستا حرکت کرد.مثل هميشه اول به سمت آبخوري رفت.بعد از گذشت يکي دو ساعت که زيارتش تمام شد به طرف روستايش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صداي ناله و زاري شنيد.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا ديد.حجله اي در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلاميه اي را روي آن

نسب کرده بودند.در ان اعلاميه تصوير سارا ديده مي شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند ساره زماني.حالش بد شد گوئي با پتکي به سرش زده بودند در حالي که گريه ميکرد به طرف خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تا


با هيچ دختري صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال هاي زيادي به همين صورت گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بيرون از خانه مي رفت.روستاي آنها به شهر بزرگي تبديل شده بود


پارکي در نزديکي خانه ي دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همين خاطر به بچه خيلي علاقه داشت و هر روز براي ديدن بچه ها به پارک مي رفت.در يکي از روزهاي تايستاني که دارا به عادت هميشگي به پارک رفته بود صداي ناله هاي پيرزني را شنيد که آه و ناله ميکرد. بي اختيار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسيد سر صحبت بين آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پيرزن اززمان نوجواني خود صحبت مي کرد و مي گفت 17 سال داشتم.روزي که به روستاي ديگري رفته بودم ،پسري را ديدم که در مقابل خانه ي شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه مي کرد.آن پسر بسيار زيبا و جذاب بود.عاشقش شدم ولي ديگر او را نديدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات دوران جوانيش کرد.وقتي صحبت دارا تمام شد پيرزن شروع به گريه کردن کرد و گفت سارائي که عاشقش بودي من هستم و آن کسي که توحجله اش را ديدي خواهر دوقلوي من بود که ساره نام


داشت.دارا که چشمهايش را اشک گرفته بود و از روي خوشحالي نمي دانست چه کار کند،در همان پارک از او خواستگاري کرد.و هر دوي آنهابا دلهائي جوان زندگي تازه اي را شروع کردند.

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, توسط ابوالفضل نجاتی |

انشاء یک کودک در مورد ازدواج (طنز) - www.RadsMs.com

نام : کمال

کلاس :دوم دبستان

موزو انشا : عزدواج!

هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید

بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش

به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید

زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.

در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند.

مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم



ادامه مطلب...

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.